خب خوبیش همینه اینطوری از بقیه جدا میشی یکی میشی تنها میشی داغون میشی بعد انگار تمام دنیا دارن فوشت میدن، اون موقس که حس می کنی کفر دنیارو در اوردی
انگار دیگه هیچ حسی ندارم، قبلنا همیشه دنبال این بودم دلم یه جا گیر کنه، یهو! درگیرش شم ولی الان دیگه نه، دیگه نه می خوام نه انگار دلی مونده.
تو عمرم هم غارپو قورپ عاشق نشدیم بگید این یارو انتهای دختر باز ها، نه والا بی کسی طی کردیم شدیم این. انگار که قرار تو این بازی های روزگار آدم بیشتر بی دل شن.
نهالی کوچک در دست دارم. میروم تا آن را در جایی بکارم، برایم مهم نیست که خشک باشد یا مرطوب یا آب داشته باشد یا خیر...
برایم مهم این است که نهالم رشد کند، صاف، راحت، و همیشه سبز...بالا برود تا آنجا که سایه دهد به اندازه صفره های کوچک خانوادگی آنقدر که من جا شوم تا در کنارش، دراز بکشم و به آسمان آبی نگاه کنم، لذت ببرم از هوای پاکیزه و خنک...از صدای بادی که هر چند لحظه در میان برگها میپیچد و من را در آسمان به پرواز در میاورد، بهترین جا؟ میشناسی؟ نهالم نمیخواهد تبری آن را نوازش کند...
خیلی دلم میخواست یک سوپر قهرمان بودم تا در مقابل هرچی دلم میخواست به ایستم. گاهی دلم میخواست خواننده ای بودم معروف تا با رفتنم به یک منطقه کشوری را جمع کنم...
خیلی چیزهای دیگری هم دلم میخواست باشم ولی...
مردم موسیقی را دوست دارند...میشود آنها را با یک موسیقی زیبا دور هم جمع کرد و رقصاند و خنداند یا شایدم به اشکها اجازه داد تا رها شوند. یک خواننده میتواند داد بزند تا بمردم امید دهد...تا مردم را مجبور کند داد بزنند.
یک بار فکر کردم اگر میتونستم در یکی از این جمعهایی که بیرونند موسیقی بزنم و بخوانم تا همه آنها آرام شوند و برقصند و اشکها را رها کنند، چقدر شبهای این شهر زیبا میشد...چقدر مردم مهربانتر بودن...چقدر راحت تر...چقدر جذاب تر.
من تا زمانی که آخرین ره گذر رد شود میخواندم...هر روز...هر شب...هر ساعت.
همه چیز تموم شد.
واقعا حالا که چی؟ من داخل این حباب خلاء زندگی افتادم نمی دونم برم یا برگردم. اگر برم کجا برم؟ اگر برگردم کجا برگردم؟
بابام می شیند از خاطراتش می گه همه می خندند. خاطراتش همه خنده دارند. ولی من اگر خاطر بگم حتما 2-3 نفر خودکشی می کنند از شدت درد