آن سال هایی که من با مادرم تنها در روستایی زندگی می کردیم اوضاع خیلی بهتر از حال بود، شب ها زود می خوابیدیم و تلویزیونی نبود که تا بامداد برایمان یاداوری کند چقدر بدبختی دورمان است.  صبح ها زود بیدارم می شدیم می رفتیم به خانه اولین همسایه صبحانه می زدیم، دکه ای هم در راه نبود که تیتر روزنامه هایش چپی یا راستی باشد. وقتی پیاده به سمت باغ میرفتم و با پیرمردهای روستا هم مسیر می شدم کسی نمی گفت:" اقا پدرمان در آمد سی و اندی سال است برای این مملکت کار می کنم کسی نیامد بگوید حالت چطور است؟". زمانی هم که به باغ میرسیدیم تازه یادمان نمی افتاد که به سایت های محتلف سر بزنیم یا از شدت خواب آلودگی پتویی که جا ساز کرده ایم را پشت سرمان پهن کنیم و بخوابیم. درخت ها را دونه دونه آب می دادیم، حال دنیا را می کردیم. ظهر هم با همسایگان باز جم می شدیم نهار نمازمان 2 ساعت طول نمی کشید. سرتان را درد نیاورم از آن موقه سال ها می گذرد الان صبح ها بیدار نمی شوم معمولا ظهر ها به زور صدای مبایلم بیدار می شوم. نهار را که فاطما خانوم می پزد، دست پختش بد نیست. ماردم هم در اتاق آخر با پرستارش وقت می گذراند، مدت هایی می شود که حتی به مادرم هم با اینکه در یک کاخ با یکدیگر زندگی می کنیم سر نزدم. خیلی دور نیست فقط چند اتاقی آن طرف تر است. جانم بگوید برایتان وضعمان بعد از فروختن باغمان بد نیست ولی دلم برای سیگار های داخل باغ تنگ می شود، دلم برای مادرم و عصرها و نون پنیر و خیارش تنگ می شود. راستی آن موقه نمیدانستم اپوزیسیون چیست، حالم بهتر بود، حالم از نوازش نوای ویلون هم بهتر بود.

 

 

(این داستان کاملا خیالی است)