پاییز مزه چای می دهد.

پاییز یاد آور فلاکسی است که داخلش هل و چای بود. یادآور جاده های بارانی است که برف پاک کن خراب ماشین آن را نا درست پاک میکرد. پاییز طعم تلخ سیگار بالای کوه های تهران است. پاییز نه عاشقانه است و نه غم ناک. پاییز مثل برزخ بعد از مرگ می ماند. پاییز دارد میمرد. پاییز صبح های ابریه دلنشینی است که وقتی چشمانت را باز می کنی صدای قل قل کتری آرامت میکند. بوی چایی... بوی نم... بوی درد...

پاییز مزه چای می دهد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خراب شد

یکی از بدبختی هایی که من تو زندگیم داشتم، زندگی کردن با آدم های گوسفند در کشور بود. همیشه سوالم این بود چرا آدم ها(البته بلا نصبت شما) می توانند انقدر خر باشند؟! بعدا به یک نتیجه کاملا مهیج رسیدم و این بود که، متاسفانه من در یک خانواده گوسفند هم زندگی می کنم.(ابلته من خودم یکی از خرترین ها هستم) مشکل از جایی شروع شد که در زندگی من دخالت کردند. دخالتشون همه چیو خراب کرد. همه چیز رو...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بدبختی روزهایم

  • از زمانی که ذهن ها برای مهم شد، پیچ های نود درجه ایشان و اتوبان های پنج بانده با سرعت شصت کیلومترشان به من فهماندن خریدن ماشین یک ملیاردی مسخره است. وقتی که تمام زندگی ام را داخل یک کاغذ میتوانستم بزرگ بنویسم، فهمیدم مسیری که بقیه به آن جاده اسالم به خلخال میگویند برای من جز یک افسوس هیچ چیز نیست. تضاد، اشتباه، قیافه های عاقل اندر سفیه، غلط املایی ها، خود خفن پنداری ها، نگرانی ها، روابط نامشروع، درد، کوفت، همه اش یک اتفاق ساده است. یک اتفاقی که در ساختنش، تو، من، اونا و دیگران دست دارند. من بلیطم را خریدم، میروم و دیگر نگران آن نیستم که سارا اخر شب بخواهد بگوید: "باز سیگار کشیدی!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حرف دل

Vanellope:
You could just live up in the castle, you'd have a home where you'll be respected. You could be happy.
         
         Wreck-It Ralph:
I'm already happy, I got the coolest job in the world! It may not be as fancy as being president, but I have a duty, a big duty!
 
Wreck It Ralph - 2012
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و حتا یادم هم نمیاد

داشتم «چاه بابل» رضا قاسمی را می‌خواندم که رسیدم به‌‌این‌قسمت: «دردی هست که هرکسی نمی‌شناسدش: این‌که از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کف‌دست ببینی. آن‌وقت می‌گردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان به‌چشم نمی‌آید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن‌وقت است که متوجه می‌شوی دی‌گر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری.» و به‌روزهای گذشته فکر می‌کنم: روزهایی که هنوز یاد داشتم چه‌طور عاشق می‌شوند. این اغراق نیست؛ من دیگر واقعن نمی‌توانم عشق را درک کنم. این‌که یک‌نفر را آن‌قدر بخواهی‌اش که بشود نام ِ «عشق» بر آن گذاشت. و حتا یادم نمی‌آید آن‌زمانِ عاشقی، چه احساسی داشتم، و تمام‌اش را می‌نویسم پای بچه‌گی و نفهم بودن. و ضمن احترام (!) تمام آنان‌را که ادعای عشق دارند، کم‌فهم‌های کم‌عقل‌وُسال می‌دانم. بهتر آن بود که پس از جملاتِ رضا قاسمی، من سکوت می‌کردم. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آریزونا

زندگی کردن در ایالت آریزونا در سال های 1970 تا 1980 یک رویدادیه که بدون شک بهترین آرزوی من در طول تمام زندگی می باشد. متاسفانه نه تنها کاملا در بدترین سال ممکن تاریخ هستی بشر بدنیا اومدم بلکه در جایی چشم به جهان باز کردم که حتا اسم یکی از شهرهایش هم وزن بوستون هم نیست چه برسد به آریزونا. متاسفانه یا خوشبختانه مادر پدرمم هیچ ربطی به خانواده سرخپوست های آمریکای مرکزی نداشتن. بله، در یک دوره ای تصمیم گرفتم ذهنم را سوار اولین پرواز فرودگاه زمان کنم و به دوره ای بفرستمش که لازم نباشد این همه فشار را تحمل کند. اگزکتلی، سال های 80 و 70 آریزونا آمریکا، اونجا یه خونه خیلی کوچیک با یک ایوون به سمت جاده گرفتم، یه یخچال با دو بکس آبجو، دوتا شیشه ویسکی و ... . یه بار هم بر جاده دارم و هر روز به آدم های تکراری و یه مشت هیپی ماریجوآنا میدادم که تو بار بزنن و با آهنگ light my fire-the doors برقصن. خب متاسفانه خیلی طول نکشید به دست پلیس ایالت متحده آمریکا دستگیر شدم. چند سالی زندان بودم و برگشتم. خونه ام بهم ریخته بود و دوست دخترم رفته بود و یک نامه گذاشته بود که "من نمی توانم سال ها بدون تو سپری کنم پس میرم با یکی دیگه که سال ها با اون زندگی کنم.." خب مهم این بود که سپری نکرد و رفت زندگی بکنه. خونه رو تمیز کردم و به سمت بار رفتم و در اونجا رو باز کردم  دوباره شروع به کار کردم و مشتری هایم را جذب کردم و دوباره آدم های قبلی جمع شدند.

خب من گیر کردم دیگه، من تا آخر عمر ترجیح می دهم در آریزونا، گرمترین، مزخرف ترین ایالت آمریکا زندگی کنم و حتی ترجیح نمیدم ساعتی برای دیدن یکبار دیگر محل خانه قدیممان برگردم به جای قبلی، اینجا، ذهن من، راحت باد معده در میدهد.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کفش های توسی و صورتیت

دلم که تنگ می شود، یاد کفش های توسی و صورتیت می افتم. 

یاد آن موهای لختت می افتم که سیاهیش دلنشین ترین سیاه دنیا بود.

یاد کودکیت، یاد راه رفتنت، یاد خندیدنت، یاد نفس کشیدنت، یا چین کنار چشمانت یاد ذره ذره ات می افتم. ولی حال دیگر در دسترس نبودنت مثل تلفن 110 شده است که در مواقع ضروری جواب ندهد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آزادی

آزادی یکی از آن مسائل چالش برانگیز است که خیلی -به خصوص در دویست سال اخیر، خیلی خیلی- در شکل گیری تاریخ جهان نقش داشته. توجه بفرمایید:

برخی آزادی را ابزاری می دانستند که به مدد آن هر موقع بخواهند بتوانند کسی را که مستبدانه بر مسند قدرت تکیه داده به زیر بکشند،بعضی دیگر آزادی را قدرتی می دانند که با آن می توانند کسی را که اطاعت از او را واجب می دانند به اراده خود انتخاب کنند، عده ای دیگر آزادی را در آن دانسته اند که حق داشته باشند اسلحه بردارند تا با آن به دیگران زور بگویند. عده ای آزادی را در کندن پوست مردمی می دانستند که مخالف الگوی اخلاقی آن ها رفتار می کردند و خب. در فرهنگ عامه ی مردم آزادی مترادف گریختن است. حتی اگر این گریختن از داخل ماهیتابه به درون آتش باشد.

 

منبع: این گونه بشر این گونه شد - حسن یعقوبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روستایمان

آن سال هایی که من با مادرم تنها در روستایی زندگی می کردیم اوضاع خیلی بهتر از حال بود، شب ها زود می خوابیدیم و تلویزیونی نبود که تا بامداد برایمان یاداوری کند چقدر بدبختی دورمان است.  صبح ها زود بیدارم می شدیم می رفتیم به خانه اولین همسایه صبحانه می زدیم، دکه ای هم در راه نبود که تیتر روزنامه هایش چپی یا راستی باشد. وقتی پیاده به سمت باغ میرفتم و با پیرمردهای روستا هم مسیر می شدم کسی نمی گفت:" اقا پدرمان در آمد سی و اندی سال است برای این مملکت کار می کنم کسی نیامد بگوید حالت چطور است؟". زمانی هم که به باغ میرسیدیم تازه یادمان نمی افتاد که به سایت های محتلف سر بزنیم یا از شدت خواب آلودگی پتویی که جا ساز کرده ایم را پشت سرمان پهن کنیم و بخوابیم. درخت ها را دونه دونه آب می دادیم، حال دنیا را می کردیم. ظهر هم با همسایگان باز جم می شدیم نهار نمازمان 2 ساعت طول نمی کشید. سرتان را درد نیاورم از آن موقه سال ها می گذرد الان صبح ها بیدار نمی شوم معمولا ظهر ها به زور صدای مبایلم بیدار می شوم. نهار را که فاطما خانوم می پزد، دست پختش بد نیست. ماردم هم در اتاق آخر با پرستارش وقت می گذراند، مدت هایی می شود که حتی به مادرم هم با اینکه در یک کاخ با یکدیگر زندگی می کنیم سر نزدم. خیلی دور نیست فقط چند اتاقی آن طرف تر است. جانم بگوید برایتان وضعمان بعد از فروختن باغمان بد نیست ولی دلم برای سیگار های داخل باغ تنگ می شود، دلم برای مادرم و عصرها و نون پنیر و خیارش تنگ می شود. راستی آن موقه نمیدانستم اپوزیسیون چیست، حالم بهتر بود، حالم از نوازش نوای ویلون هم بهتر بود.

 

 

(این داستان کاملا خیالی است)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

داییناسور بودم

زمانی داییناسور بودم، آن موقه ها برای یک لقمه به جنگ میرفتم و برای جفت گیر بدن هایی را میدریدم. آن زمان ها خیلی خوب نبود ولی حداقل می توانستم دور تا دوره ساحل حتی گاهی تا سر جنگل سیاه را بگردم، بین خودمان باشد چندباری داخل جنگل سیاه هم شدم ولی تا تهش نتوانستم برم آنقدر تاریک می شد که ترس تمام تنم وا فرا میگرفت. آن موقه ها با هم بازی هایم دنبال یک " کلیتنامیوس" کردیم، ساعت ها دنبالش دویدیم و در آخر من با دمم او را نقش زمین کردم، انقدر ضربه محکم بود که جا در جا مرد! ولی جایت خالی حسابی غذای خوش طعمی زدیم. یادش بخیر آن موقه ها وقت این را داشتیم برویم زیر گرمای آفتاب گرم شویم...
ولی گاهی به تو که نگاه میکنم میبینم چقدر بد بود، آن روزهایی که ما به دنبال "کلیتنامیوس" ها میکردیم و تو نبودی، چقدر مسخره بود که از جنگل سیاه نمیتوانستم ردشم تا وقتی تو نبودی حتی نمیتوانستم گرمای واقعی خورشید را حس کنم تا وقتی تو نبودی.
ولی بین خودمان باشد...
این یک راز است...
از وقتی تو آمدی آدم شدم...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰