زمانی داییناسور بودم، آن موقه ها برای یک لقمه به جنگ میرفتم و برای جفت گیر بدن هایی را میدریدم. آن زمان ها خیلی خوب نبود ولی حداقل می توانستم دور تا دوره ساحل حتی گاهی تا سر جنگل سیاه را بگردم، بین خودمان باشد چندباری داخل جنگل سیاه هم شدم ولی تا تهش نتوانستم برم آنقدر تاریک می شد که ترس تمام تنم وا فرا میگرفت. آن موقه ها با هم بازی هایم دنبال یک " کلیتنامیوس" کردیم، ساعت ها دنبالش دویدیم و در آخر من با دمم او را نقش زمین کردم، انقدر ضربه محکم بود که جا در جا مرد! ولی جایت خالی حسابی غذای خوش طعمی زدیم. یادش بخیر آن موقه ها وقت این را داشتیم برویم زیر گرمای آفتاب گرم شویم...
ولی گاهی به تو که نگاه میکنم میبینم چقدر بد بود، آن روزهایی که ما به دنبال "کلیتنامیوس" ها میکردیم و تو نبودی، چقدر مسخره بود که از جنگل سیاه نمیتوانستم ردشم تا وقتی تو نبودی حتی نمیتوانستم گرمای واقعی خورشید را حس کنم تا وقتی تو نبودی.
ولی بین خودمان باشد...
این یک راز است...
از وقتی تو آمدی آدم شدم...