خیلی دلم میخواست یک سوپر قهرمان بودم تا در مقابل هرچی دلم میخواست به ایستم. گاهی دلم میخواست خواننده ای بودم معروف تا با رفتنم به یک منطقه کشوری را جمع کنم...

خیلی چیزهای دیگری هم دلم میخواست باشم ولی...

مردم موسیقی را دوست دارند...میشود آنها را با یک موسیقی زیبا دور هم جمع کرد و رقصاند و خنداند یا شایدم به اشکها اجازه داد تا رها شوند. یک خواننده میتواند داد بزند تا بمردم امید دهد...تا مردم را مجبور کند داد بزنند.

یک بار فکر کردم اگر میتونستم در یکی از این جمعهایی که بیرونند موسیقی بزنم و بخوانم تا همه آنها آرام شوند و برقصند و اشکها را رها کنند، چقدر شبهای این شهر زیبا میشد...چقدر مردم مهربانتر بودن...چقدر راحت تر...چقدر جذاب تر.

من تا زمانی که آخرین ره گذر رد شود میخواندم...هر روز...هر شب...هر ساعت.