از بچگی آرزو داشتم یا معمار شم، یا نقاش، یا عکاس، یا بازیگر یا موزیسین، ولی خب همش شدم به جز معماری که دارم می خونمش،بعد از خدا خواستم، خواستم، خواستم، همه چیزو داد، به جان خودم دروغ نیست همشو داد، بعضیارو عین هلو گزاش جلوم، ولی 2-3 تاشو نداد، کلا هم نداد، هرچی گفتم خیلی بدی بده دیگه، نداد، انگار لج کرده باشه، انگار که دیده کارمون پیشش گیره ها خاص خودشو لوس کنه، بگه هی هرچی گفتی من دادم، یه بار جون عمت یه بار حرف منو گوش کن من این 2-3 تارم میدم. ولی این 2-3 تا انقدر درد داشت که خوده خدا هم فهمید...ولی باز نداد.
رسم جوون مردی نیست سوسه بیام...دیگه خیلی بی معرفتیه.
راه همه مردم نا مشخصه، نه من نه تو نمی دونیم که مقصد کجاست، کنجکاوی انسان باید مقصدش باشه، باید به نظر من فضول باشه فضول مقصدش، ولی برایت فرق نکنه که چیه چه خوب چه بد مهم نوع افکار توست، من با 2تار مو فرق وسط باز می کنم ولی تو کله چل منو میبینی