۵۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است
نمی دونم حس می کنم چشمام حرفاشو نمیزنه...
خوبه؟
بده؟
دلم میخواد برم یه قهوه خونه بشینم تخت کنار حوض، بگم قهوه چی یه چایی بیار، استکانی نه لیوانی، کف تقاله هم نداشته باشه، بریز بیار با شکر پنیر تازه، یه قلیون داغ، خودتم بیا بیشین پیشم. قهوه چی شب شده، خسته ام
ما هر دو، شمع مرده از یک پُفیم
بیا که گل بگیم و گل بشنُفیم
بهتر سرد شم برم پیکارم اشتباه اشتباه...بخدا اشتباه است
سوال: اشتباهی دوست داشتن ریسک بزرگیه؟
از خواب که پشی می دونی امروزم یه روز گند دیگس واسه همین کمرت اول صب میگیره.
از بچگی خدا یه چی داد به ما که خیلی بده، اونم اینه که چشای ملتو که میبینم تا ته ماجرارو می خونم. چه بخواد یارو بهم نارو بزنه، چه بخواد دوسم داشته باشه چه بخواد...
امرو یه 2تا چشم دیدم که خیلی زیاد بود برام
چرا بعضی وقتا حسش نی با مخاطب بری بیرون؟
یه معشوقه واقعی می خوام، بیاد اسلحه رو بزار رو پیشونیم راحتم کنه
دارم دیگه کم میارم حوصله این درسارو ندارم همین الان اگر یدون مدادم گم شه همه درس خوندنهامو تموم می کنم، دیگه توان فشار ندارم، از یه طرف کار، از یه طرف مغازه، از یه طرف بابا، از یه طرف درس از.... انقدر زیادن که تمومی ندارن دیگه فکنم شعاع 360درجه ای دورم تمام کمال متعلق به فشار هاست، تموم آقا نمی خوام بخونم
گور بابات لعبت
از درس خوندن خسته شدم، کلا میخوام بیخیال شم، درس خوندنی که رو آدم 24 فشار بیار که وای طرح دیر شد وای ماکتم دیر شد....گور بابای همه چی، درس خوندن با این همه درد مفت نمیارزه...