درد تمام تنم را گرفت بود و بدنم آنقدر در داشت که حتی نای بلند شدن از روی تختم را نداشتم. روزها بر روی تختم افتاده بودم. درخت پشت پنجره خش خش میکرد، ناگهان دیدم فردی سیاه پوش در تلاش است پنجره را باز کند. آمدم جیق بزنم ولی او وارد شد و دستش را روی دهانم گذاشت و گفت میخواهی بمیری یا عاشقم شوی؟ من حتی نمی توانستم نفس بکشم. پوشش روی صورتش را برداشت. رابرت بود. من را بوسید و گفت فکر میکنم کیخواهی عشقم باشی. از پنجره بیرون رفت ولی من مردم.