اول صبح، داخل لابی ساختمان نشسته بودم و از درهای شیشه ای به بیرون نگاه می کردم. پیرمرد ها و پیرزن ها باز مثل هر روز بیرون از لابی روی نیمکت ها ولو بودند و حرف میزدند. این جماعت اگر باران میامد همه شان در کافه ، چای خانه و خانه همسایه جمع میشدند و همین کار را می کردند. ولی امروز قرار بود من سری به دفترم بزنم و از میان پوشه های در هم ریخته عکس نازنین را پیدا کنم. آن را در آگهی روزنامه چاپ کنم و بگویم گمشده! هرکه پیدایش کند جایزه نقدی تقدیم خواهد شد. چند هفته پیش هم این کار را کرده بودم ولی متاسفانه هیچ کس زنگ نزد حتی حالم را بپرسد. از لابی خارج شدم و سیگارم را روشن کردم. پیرمرد ها و پیرزن ها هنوز آنجا حرف میزدند. ترس من از باقی عمر همین بود. 

امروز جای بهتری را برای چاپ انتخاب میکنم.