لحظاتی هست که آدم برای جواب عزیزش حتی لبخند را هم کم می آورد. ماهیچه های لب و گونه هایش یارای هیچ کاری را ندارند. دلش از جایش کنده می شود اما هیچ حرفی را نمیتواند به زبان بیاورد. اگر کمی هم بخواهد بگوید جز "هیچی" از جایی خبر ندارد و گوشه ی لبش سه ثانیه بیشتر بالا نمیماند. چشمهاش به هیچ جا نگاه نمیکند و رازی تکان دهنده را در سینه اش هی میچرخاند و هی زخم عمیقتر برای خودش میتراشد.
لحظاتی هست که آدم اگر با دنیا حساب و کتاب نداشت؛ به همه میگفت: گوش کنید؛ این صدای افتادن بار روی دوش من است.