ترس
همواره بر سینه ام فشار میاورد که مبادا دیر شود.
مبادا آن چه میخواستم و میخواهم رود، دور شود، سرد شود و خاموش شود.
کاش جراتی داشتم، کاش نوایی میداد، کاش حداقل نگاهی می کرد مرا از خاک و خول خاطرات بیرون می کشید.