من و نسرین هم دانشگاهی بودیم. از دور که او را میدیدم انگار سال ها است که او را می شناسم. حتی گاهی به این فکر میکردم: اه اسم این لعنتی چی بود. یکبار که در کلاس تنها شدیم به او گفتم: من شمارو کجا دیدم؟ در جواب  گفت: نمیدونم!. ولی میدانم او بیشتر از این حرفا برایم آشنا بود. هرکاری که می شد برای شناختنش انجام دادم ولی نه او هم بازی بچگی هایم بود و نه همسایه دیوار به دیوارمان. او 3 سال بعد ازدواج کرد. در دانشگاه شیرینی پخش میکرد از او پرسیدم مبارک باشد برای چیه؟ در دلم دل شوره ای داشتم، عصبی بودم و آرزو میکردم نگوید نامزدی ام است. او گفت: عروس شدم دیگه! من در گودالی کشانده شدم، هر لحظه از او دور تر میشدم انگار که هزاران هزار کیلومتر از او فاصله دارم . فقط سعی کردم لبخندی بزنم و از آن گودال رها شوم. رفتم و رفتم، ولی در گودال ماندم، در سیاهی غرق شدم. آشنایم بود بال زد و رفت و من ماندم با خانه خالی دیوار به دیوار دلم درخت هایش سال ها است که خشک شده است.