امروز رفتم دانشگاه، کارمو نشون دادم دیدم نباید نشست باید رفت. حیف ظهر و موندن تو این دانشگاس. رفتم. رفتم تجریش، رفتم امام زاده صالح، سلام کردم، نشستم زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام خوندم آخرش بلند شدم حس کردم خیلی سبک شدم، صدای روضه که اومد رفتم یه گوشه، روبروی ضریح نشستم یک آن رفتم، رفتم از همه جا، از اونجا، از دنیا، رفتم، خیلی دور تر از جایی که خودم بودم. 
پیرمردی اومد بالای سرم صدام کرد، نگاهش کردم. با گریه و آه گفت: پسرم مارم دعا کن ما که گوشامون چیزی نشنید ولی از گریه تو خیلی اشک ریختیم خدا عاقبت بخیرت کنه.