٣روزه خبری نیست نه احوالی گرفتم نه احوالی گرفتن
کلا سکوت محض خودمم که حر نمیزنم
بابا هم که نبود با مامان هم که کلا حرفی ندارم
خیلی ساکت بود به هرکی هم زنگیدیم یا خاموش بود یا نبود یا اشغال بود یا کارداشت
خوبه دیگه دهنم انقدر بسته بود که وقت نهار و شام هم باز نمیشد 
گشنه میموندم و مامان جیغ میزد بچه از صب تا حالاا هیچی نخوردی بیا یچی کوف کن منم میگفتم بزا باشه میام
ولی بنده خدا مامان چشاش موند به در اتاق
حتی لپتابی هم نبود که مامان بگه پشو از سرش
دیگه حرفی نیست
حرف زیاده ولی بزارید برای اخر قصه