داشتم «چاه بابل» رضا قاسمی را میخواندم که رسیدم بهاینقسمت: «دردی هست که هرکسی نمیشناسدش: اینکه از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کفدست ببینی. آنوقت میگردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان بهچشم نمیآید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آنوقت است که متوجه میشوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری.» و بهروزهای گذشته فکر میکنم: روزهایی که هنوز یاد داشتم چهطور عاشق میشوند. این اغراق نیست؛ من دیگر واقعن نمیتوانم عشق را درک کنم. اینکه یکنفر را آنقدر بخواهیاش که بشود نام ِ «عشق» بر آن گذاشت. و حتا یادم نمیآید آنزمانِ عاشقی، چه احساسی داشتم، و تماماش را مینویسم پای بچهگی و نفهم بودن. و ضمن احترام (!) تمام آنانرا که ادعای عشق دارند، کمفهمهای کمعقلوُسال میدانم. بهتر آن بود که پس از جملاتِ رضا قاسمی، من سکوت میکردم.