روزه و تشنگی با لب خشک و تن گر گرفته زیر آفتاب داغ، شرف داره به دلتنگی چون آخر روز، یه افطاری هست .. یه آبی هست .. یه باد کولری هست اما اونی که باید باشه نیست
الان ساعت 6:06 دقیقه به وقت سرکار. هیچ کس تو شرکت نیست و تنها دری که بازه در اتاق من. تنهای تنهام دارم یه کتاب میخونم که از یکی از دوستان قرض گرفتم نشر انقلاب اسلامیه. توی آیپدم نوت برم میدارم که خوب یادم بمونه. حس تجرد بیش از حد زده به کله ام. یکی بیاد منو ببره بیرون